سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 >

کارل یونگ :بزرگ ترین باری که کودک باید به دوش بکشد زندگی نزیسته والدین است.


  

رفته رفته پدیده های معنی دار در دنیای پرتلاطمم به مانند حبابی در هوا  به هیچ بدل می گردند. روی صندلی چرم داخل اتاقم نشسته ام و به شمارش لحظه هایی که در  دم سپری می شوند می پردازم. لحظه ها بی معنی، اعداد بی معنی، رابطه بی وزن و فقط یک روزنه کوچک.  هر روزکه می گذرد بیشتر مشتاقش می شوم و گهگاهی فرا می خوانمش تا به نزدم بیاید. گاهی به سقف خیره می شوم و چهره اش را برای خودم تصویر میکنم.  در این فکرم که تا کجا مرا به دنبال خود خواهد کشاند این موجود جذاب و ترسناک.در تنهایی صدایش را مدام  می شنوم که می خندد.خنده ای رازآلود و پر رمز و راز. یک با از او پرسیدم که به چه می خندی، گفت: به حماقت همیشگی شما انسانها.


  

تا جایی که فهمیده‌ ام
قرار نبوده این‌قدر وقتمان را در آخور‌ های سر پوشیده‌ی تاریک بگذرانیم به جای چریدنِ زندگی و چهار نعل تاختن دردشتهای بی‌مرز .
قرار نبوده تا نم باران زد دست‌ پاچه شویم و زود چتری ازجنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم .
قرار نبوده اینقدردور شویم و مصنوعی .
ناخن‌های مصنوعی ،
خنده‌های مصنوعی ،
آواز‌های مصنوعی ،
دغدغه‌های مصنوعی .
حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌ نوردی مصنوعی در سالن میکنند به جای فتح صخره‌های بکر زمین .
هر چه فکر می‌کنم میبینم قرار نبوده ما اینچنین با بغل دستیهای‌ مان در رقابت‌ های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم ، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست ؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده‌ بشویم ، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم ، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاهها و مدرکهای ما رد بشود …
باید کسی هم باشد که گوسفند ها را هی کند ، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یکروز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود .
یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند …
قرار نبوده این‌ همه در محاصره‌ی سیمان و آهن ، طبقه روی طبقه برویم بالا ،قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد ،‌ بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های غوز کرده‌‌ی آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ؛
تا به حال بیل زده‌اید ؟
باغچه هرس کرده‌اید ؟
آلبالوو انار چیده‌اید ؟…
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید ؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست …
این چشم‌ها برای نور مهتاب یانور ستارگان کویر ،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید ، اما برای ساعت پشت ساعت ، روز پشت روز ، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند .
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچکار نیایند و ساعت‌ های دیجیتال به‌ جایشان صبح‌ خوانی کنند .
آواز جیر جیرک‌ های شب‌ نشین حکمتی داشته حتماً ، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود .
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن ، جز بر طرف کردن غم نان ، بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگیمان ، همه‌ی دغدغه‌ی زنده بودن‌مان .
قرارنبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن ، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گرو کشی و ضعف اعصاب داشته باشد .
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ ها نخوابیده باشیم .
قرار نبوده من از اینجا و شما ازآنجا ، صورتک زرد به نشانه‌ی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم .
چیز زیادی از زندگی نمیدانم ، اما همینقدر میدانم که این‌همه “ قرارنبوده ”‌ ای که برخلافشان اتفاق افتاده ،
همگی‌ مان را آشفته‌ و سردرگم کرده …
آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم
از هیچ چیز راضی نیستیم
اما سر در نمی‌آوریم چرا .

مسعود شاهرخ


  

 

دیروز صبح زود آزمون داشتم. از آنجا که فاصله خوابگاه تا محل آزمون دو سه ساعتی می شد مجبور شدم یک ساعت زودتر از خواب بیدار شوم. یعنی 4 صبح. هرچه با خودم کلنجار رفتم  نتوانستم خودم را متقاعد کنم که از خیر ورزش صبحگاهی بگذرم. صدای صبحگاهی پرندگان که  با نسیم همراه  می شود را دوست دارم.... در این فکرم که آیا پرندگان فقط صبح ها لب به سخن می گشایند؟ قطعا نه. تمام طول روز را فریاد می کشند اما هیاهوی ابلهانه و خودخواهانه انسان ها، این غارتگران هزار چهره فرصت شنیده شدن را از آنها می گیرد. بسیاری از پدیده ها را مثل ستارگان دریافته ام... ستارگان همیشه هستند و این درخشتندگی روز است که آنها را محو و ناپیدا میکند.

بگذریم- ساعت پنج و نیم به راه افتادم. باید با مترو شروع می کردم. نیم ساعت بعد ایستگاه مترو و پس از پنج دقیقه سوار مترو. نشستم. کنار دو آقا یکی میانسال با شکمی جلو آمده و دیگری جوان شلخته ای که گویی از همان رختخواب مستقیما وارد مترو شده با موهای فرفری که بند یکی از کفشهایش باز و دیگری به طرز وحشیانه ای بسته شده بود. رو برو زن و شوهر پا به سن گذاشته ای بودند و یک آقای چاق با کفشهای نوک تیز مشکی. دکمه بالایی یقه اش باز و چربی شکمش نمی گذاشت به درستی رنگ کمربندش را تشخیص دهم.

چند دقیقه نگذشته بود که به عمق فاجعه پی بردم. خمیازه جوانک سمت راستم را که دیدم خشکم زد چند ثانیه طول کشید تا دوباره بر خودم مسلط شوم. چهار تای اول را در کمتر از دو دقیقه بر سر و صورتم کوباند. هیچ گزینه ی انتخابی دیگر نداشتم. بنابراین افکارم را جمع و جور کرده و سرم را نود درجه به سمت چپ برگردادنم. آه خدای من... حریف سمت چپی قدرتر بود. نمی دانم یک مسواک زدن چقدر کار دارد که این موجودات از خود راضی حاضر به انجام آن نیستند. حاضرم شرط ببندم که سخنرانی های این حضرات در باب تمدن گوش فلک را کر خواهد کرد. تنفسم دچار اختلال شده بود. بوی تعفن تمدن بجوری حالم را به هم میزد. به سختی عمل دم را انجام میدادم. پنج دقیقه نگذشته بود که همه ی اطراف شروع به کشیدن ممتد و بی وقفه خمیازه کردند. چه شکنجه گرهای قهاری بودند. حال باید چه می کردم؟؟؟... بر طول و زمان تنفس بغل دستیم متمرکز شدم. نفسم را چد ثانیه در سینه ام حبس کرده و همزمان با او شروع به دم و بازدم کردم. این طوری از شدت شکنجه او کمی کاسته می شد. برای جلوگیری از تهوع سریع درون ذهنم را خوب گشتم تا جمله ای، و یا خاطره ای متناسب با وضعیت کنونی بیابم. شاید تسکینی باشد بر این ذهن داغ و ورم کرده ام. این جمله تهوع آور سارتر ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد " انسان بی معنا متولد می شود و بی معنا می میرد". اگر شرایط عادی بود حالم را به هم می زد اما هم اکنون مانع از تهوع بی چون و چرایم در این لحظه می شود. آدمیزاده را چه موجود شگفتی است!!!!

حالا نوبت اتوبوس بود. سر ایستگاه ایستادم. آخر صف را با وجود اینکه در هم و برهم و مغشوش بود به زحمت پیدا کردم. ایستادم مدام خدا را شکر می کردم. قطعا اگر دیشب را در طویله خوابیده بودم بهتر از آنچه بود که در مترو بر سرم آمد. خیلی مودبانه پشت سر آخرین نفر ایستادم... لحظاتی بعد فرد خنده رویی را دیدم که خیلی محترمانه با آن قیافه حق به جانبش  از آن طرف نرده های ایستگاه بی آر تی  با اعتماد به نفس کامل خرامان خرامان جلوی ما قدم زد و در اول صف ایستاد. پشت سری من که بلند قد و نتراشیده بود به حرکتی ماهرانه یک جهش نیم قدمی به سمت راست کرد و به یک چشم به هم زدنی او را کنار خود یافتم، و چند لحظه بعد یک و نیم متر از من فاصله داشت. آن طرف تر دو آدم با شخصیت دیگر با هم دعواشان شده بود و چه جملات محبت آمیزی که روانه هم نمی کردند.بالاخره اتوبوس پنجم بود که موفق شدم سوار این ماشن افسانه ای و کم یاب شوم. البته با صرف کمترین انرژی... همراه با موج جمعیت دوستداران این قوطی آهنی.

تقریبا دیگر دغدغه آزمون ندارم.... اینکه به موقع می رسم یانه... با خود می اندیشم که این همه هجوم و شتاب برای چه چیز؟... اینجا همه چیز به اشیایی بی جان بدل گشته... اینجا برای ما قفسهای متحرکی ساخته اند که برای حبس شدن در آن یکدیگر را زیر پای خود له میکنیم... خیلی خوب یاد گرفته ایم که قدرت را به بهای اندک انسانیت معامله کنیم... معامله گر شده ایم اما فقط معامله گر!!!؟   بیهودگی و پوچی تمام فضای این شهر را آلوده کرده و همه ناگزیر به استنشاق از این هوای آلوده هستیم. به زودی همه وجود بشریت در چنین حقارتی خلاصه خواهد شد. تفرجگاهها ی بزرگ وجودی اش که برای تعالی و شکوه ساخته شده اند، به زباله دانی بس فراخ مبدل خواهند گشت. دیگر هیچ کس به استقبال مرگ نخواهد شتافت و همه شهر را بزدلانی پر خواهند کرد که شکمهاشان جز نان حرام چیزی نشناسد. بر سر در هر خانه بجای  " وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا..." نوشته خواهد شد  " انسان بی معنا متولد می شود و بی معنا می میرد" .

 

 


  

این روزها مسایل بسیاری ذهن مرا به خود مشغول می کند. بگذارید از همین سوال شروع کنم... ذهن من مسایل را به خود مشغول می کنند و یا مسایل ذهنم را. اختیار، آزادی، مسولیت، مرگ، هستی، نیستی و عشق. سوژه چیست؟ آبژه چیست؟، آیا این دو یکی هستند و یا دو چیز متفاوت.

همه جا تاریک است و در درون ذهن من نور ضعیفی از دور سو سو می زند. قدم زنان پیش می روم و به گذشته، آینده و حال فکر می کنم. بارها از خودم می پرسم که آیا این راهی که پیموده ام درست بوده و یا غلط. اصلا درست چیست؟ غلط چیست. و مهمترین مساله آرمان است. آرمان نیروی محرک آدمی است. مگر می شود ماشین تمدن بدون سوخت آرمان به حرکت درآید. اما چه تضمینی برای آرمان هست؟ با آرمانهای گذشتگان چه شده؟ با آرمانهای من چه؟ من با آرمانم یکی شده ام و حال با تضعیف آن من نیز خودم را حقیر و ضعیف خواهم یافت.

اینجا هوا سرد است و باد تندی می وزد. مدتی است که دوباره دوری از خانه را تجربه می کنم. خلقم در پایین ترین حد ممکن قرار دارد. مثل تشنه ی کم رمقی که در جستجوی آب است به هر دری می زنم تا شاید ... نمی دانم. آیا واقعا دنیا مدیون آدمهای افسرده است" . آیا افسردگی را من انتخاب کرده ام یا او مرا. درختان در خواب زمستانی فرو رفته اند. این ماییم که به زیبایی شکل و معنا می دهیم. شاخه های درختان زیبا به نظرم می رسیدند. اگر می توانم این زیباییی را بسازم  پس آرمان را نیز خود ساخته ام. آرمان خودساخته؟؟؟. مرا چه شده. ناگهان همه چیز در برابرم رنگ باخته اند و تنهایی عظیمی را در درون خودم احساس می کنم.

به حرکت خود ادامه می دهم و بخشی از داستان جخوف را بها خود زمزمه می کنم... " داوود پیغمبر انگشتری داشت که بر آن حک شده بود " همه چیز دز گذر است". وقتی انسان افسرده و گرفته باشد این کلمات خوشحالی می آورد و هنگامی که خوشحال است این کلمات او را غمناک می کند. یکی از این حلقه ها را با حروف عبری به خود هدیه می کنم، تا از عواطف مصون بمانم. همه چیز در گذر است... زندگی هم در گذر است."

اما هر گاه به فکر تهیبه انگشتری بیفتم می دهم روی آن حک کنند "هیچ چیز از بین نمی رود.". می شود بعضی چیزها را فراموش و یا سرکوب کرد اما حقیقتشان را نمی توان از بین برد. ما انسانها فراموش می کنیم چون محکوم هستیم به زندگی و مختار یه انتخاب و محکوم به مسولیت پس از آن و باز هم مختار به فراموش کردن آن. بنابراین فراموش می کنیم تا فراموش شویم چون جرات زندگی در این دنیا را نداریم سعی در انکار حقیقت آن می کنیم.

دیگر عجله ای برای هیچ کاری ندارم. در درون خود دنیای بزرگی یافته ام که کاوش آن به زمانی بس طولانی نیاز دارد.به این فکر می کنم که خلق من خود بخود پایین نمی آید مگر اینکه خودم خواسته باشم. افسردگی همیشه هم بد نیست. می شود از او فرار کرد، در مقابلش تسلیم شد و یا با آن مبارزه کرد. میشود همراه با او شد و عمیق تجربه اش کرد.


  

 تا آنجایی که یادم می آید تقریبا همیشه همین بوده. کنکور کارشناسی، امتحانات دوره کارشناسی، کنکور ارشد، امتحانات ارشد، کنکور دکتری ، بیچارگی های این دوره همه و همه آمیخته بودند با ترسی نهان از خوردن زنگ در خانه مان. اخر مگر چه می شود کرد... مادرم . از خطه غرب کشور باشی، مادر هم باشی، مهربان و خوشرو هم باشی، محله ی فقیر نشین هم زندگی کنی و مهمان هرروزه نداشته باشی؟! اگر دیدی کسی توانست دکتر نظری (استاد عزیزم را می گویم) را دور بزند آنوقت می توانی تصور کنی که خانه ما هم بی مهمان  باشد!. یادم می آید بعضی وقتها از خانه فرار می کردم و نور چراغ برقی را در پارکی متروکه می یافتم و آنجا بساط درس خواندنم را پهن می کردم. البته حواسم بود که همیشه یک پارک نروم چون ممکن بود همسایه ها وحشت کنند و 110 و باقی ماجرا.

البته این افراد برای مهمانی نمی آمدند. مشکلی وجود داشت و گوشی شنوا هم در داخل خانه ما موجود. تبریک می گویم ... معادله حل شد. زنگ خانه ما به صدا در می آمد و ضربان قلب من تا 200بار در دقیقه بالا می رفت. از حق نگذریم که از ته دل خوشحال بودم که بیگانه با دردها و زخمهای دیگران نیستیم. گاه با دیدن عمق جراحتهای دیگران، زخمهای خود را فراموش می کردیم و غم متعالی تری سرتا پای وجودمان را فرا می گرفت. پس از سالها مادرم هنوز خسته نشده... نکته جالب برای من سوال همیشگیم است. "خب چه خبر!!!". پس از رفتن افراد مختلف مادرم با چشمانی منتظر به من نگاه می کند که بپرسم " خب چه خبر؟ . نقطه تاسف برانگیز آنجایی است که طرف از مادرم خواسته باشد که به کسی نگوید. دیگر واویلا... من دقیقا متوجه حال مادر می شود و دیگر این سوال جادویی را نمی پرسم که عذاب را دوچندان می کند.

آخرین داستان، غصه ی حکیمه است. لحظاتی بیش تا تحویل سال نو نمانده و اجباری عجیب برای نوشتن در خودم احساس می کنم. اجباری از جنس خودم. از جنس دستان زخمی و سرمازده پدرم و چروکهای صورت مادرم. اما چرا قصه ی حکیمه را؟... قصه حکیمه قصه آدم است... هم فلسفه است و هم تاریخ. هم زندگی است و هم مرگ. هرچه روانشناسی و فلسفه را جستجو می کنم چارچوبی برای او نمی یابم.براستی او را در کدامین نظریه و یا رویکرد می توان خواند و یا نوشت. قصه حکیمه دردها و زخمهایم را از بین برد و نوروزی برای من دست و پا کرد که تا همیشه تاریخ، گرد کهنگی بر آن ننشیند.

"فقر به سخنرانی می ماند که تنها کسانی صدای او را می شنوند که در ردیف اول نشسته باشند". این بار هم از مادر پرسیدم "خب چه خبر". غم عمیقی وجود مادرم را فرا گرفته بود. گرچه هنوز معتقدم که احساسات زنان  از عمق کافی برخوردار نیست ولی این بار در باورم شک کردم.بنابراین می توان تبصره "بجز مادران" را به قاعده قبلی اضافه کرد.  حکیمه 28 سال دارد و شوهرش 38  سال. حکیمه نظافت چی خانه های مردم و شوهرش فروشنده دوره گرد. پارکینگی اجاره و در ان سکنی گزیده اند. 2 ماه اجاره عقب افتاده و موکتی محقر زیزانداز آنان می تواندسرمای زمین را بخوبی به بدن آنان منتقل کرده تا از این طریق زمین گرم تر شود. زن بدلیل همین سرما بیماری معده و روده گرفته.

گریه های حکیمه قطع نمی شود... "نوروز است و به یاد پدر و مادر مرحومم افتادم. این روزها که می شد از آنها لباس و کفش نو می خواستم ... پدرم با شرمندگی رو به ما میکرد و می گفت "ندارم". آن وقتها نمی فهمیدم اما الان "ندارم" را خوب می فهمم. با خود می گویم آن وقتها چقدر نفهم بودم.". مادرم بابیقراری تمام از قول حکیمه ادامه می دهد. " چند وقت پیش چیزی برای خوردن در خانه نداشتیم. یک روز و نیم گرسنگی کشیدیم. شوهرم گفت:من می توانم تحمل کنم اما تو برو خانه خواهرت ولی نگو گرسنه ام... تا شاید بتوانی غذایی بخوری. اما آنجا هم غذایی گیرم نیامد". همین جا با خودم فکر کردم که من احتمالا آن شب را تا خرخره خورده بودم و مثل خرس در زمستان راحت خوابیده بودم. بالاخره با مشقت فراوان توانستم حالت تهوع خودم را که ناشی می شد از  بی دردی احمقانه آن موقعم کنترل کنم."فقر به سخنرانی می ماند که تنها کسانی صدای او را می شنوند که در ردیف اول نشسته باشند". در حالی که بغض گلویش را بشدت می فشرد... حکیمه گفت " یعنی می شود؟!... یعنی می شود یک روز ورق برگردد" این جمله خبر از زخمی عمیق می دهد. ورق برگردد یعنی بی پولها ، غنی و ثروتمندان، فقیر شوند. اما آنگاه چه خواهد شد؟. خدا می داند...

اینجا کرمانشاه است. استان غربی ایران که هنوز اندک غیرتی برای مردان آن باقی مانده. برای نظافت به فاطمه زنگ زده می شود ، و به او آدرس داده می شود. شوهر خانه را شناسایی می کند در حالی که تمام وجودش را ترس و اضطرابی سهمگین فراگرفته او را تا درب آن خانه بدرقه می کند.اگر مَردید خودتان را لحظه ای بجای آن مرد بگذارید!!! اصلا جراتش را دارید؟ وحشتی شگرف سراپای وجودم را فرا گرفته. گلویم خشک است و سرم درد می کند. این احساس مرا مقهور خود کرده.  من نیز همین را می خواهم. فکر کنم در همین لحظه چند موی سپید در سرم ظاهر شد.

راستی خبر دار شدم d; سرمایه دار بخش اعظمی از سه هزار میلیارد را به جیب زده و به همسر و فرزندانش در انگلیس تشریف دارند. کاری که من باید انجام دهم این است: اول؛ آدرسش را در انگلستان پیدا کنم. بعد؛ نامه ای به آن آدرس ارسال کنم با این محتوی :

"جناب آقای خ عزیز

با سلام و تقدیم احترام

حکیمه و شوهرش دو ماه است که پول اجاره خانه شان عقب افتاده. گرسنه اند و دیگر توانی برای کارکردن ندارند.  خاضعانه از شما درخواست می کنم که لطف و مرحمتتان را از من و آنها دریغ نفرموده و مبلغ سیصد هزار تومان (اجاره دو ماه پارکینگ اجاره ای) را به ما قرض بدهید. قول می دهیم که دراولین فرصت دینمان را ادا کنیم. همیشه دعاگویتان خواهیم بود.

با آرزوی بهترینها ....محمد سجاد صیدی"

مادرم در این چند روزه دست بکار شد و همسایه هارا به امداد طلبید. به هر ضرب و زوری بود  مقداری خوراک و لباس دست دوم و مقداری پول جمع آوری شد. 13 هزار تومان بیشترین پولی بود که از یک نفر دریافت شد. البته این جور آدمها هستند که صدای فقر را بخوبی می شنوند چونکه در ردیف اول نشسته اند. درکش می کنند و صدای پایش را با تمام وجود حس میکنند. در مورد فرستادن نامه تصمیمم عوض شده، چون نوشتن نامه برای ردیف آخری ها را احمقانه می پندارم.   می خواهم نامه ای به پدر و مادرم ارسال کنم. " مادر و پدر عزیزم از شما ممنونم ... که این بودن با شماست که من را در ردیف اول قرار می دهد تا گوشم به صدای امثال حکیمه ها سنگینی نکند... با تشکر ... فرزند حقیرتان....محمد سجاد".

سال یکهزار و سیصد و نود یک در حال تحویل است و خستگی و سردرد قرار ندارد دست از سرم بردارد. حتما امسال با گونه ای دیگر بر دستان پینه بسته پدر و مادرم بوسه خواهم زد و عشق را بگونه ای دیگر تعریف خواهم نمود.

 


  

 

برای پاسداری از صلح، یاید خود را برای جنگ آماده کرد". آیا من این را می خواهم؟. حتماً. تمام طول زندگی ام را جنگیده ام. اما چرا؟ بخاطر چه؟ به چه بهایی؟ با چه کسی؟ این روزها تکرار مداوم این سوالات خسته ام  می کنند. اما این سوالات نیستند که مرا از پای درمی آورند. این تردید لعنتی است که رهایم نمی کند و مدام در گوشم می خواند که " آیا باز هم می خواهی ادامه دهی؟".

از صدای حرکت لاستیک ماشینها روی آسفالت خیابان متنفرم. آزاردهنده و تهوع آور است. خسته ام می کند. با خود می اندیشم که .... . بسیاری از آدمها از وجود چنین صدای مرگباری خبر ندارند یا حداقل اینگونه تجربه اش نکرده اند. اگر یکبار در کنار بزرگراه پیاده روی کنید متئجه آن خوواهید شد.امروز پول کرایه تاکسی داشتم، اما باز هم پیاده گز کردم. تقریبا همه جوامع از دو طبقه تشکیل می شوند. طبقه بالا و طبقه پایین. طبقه پایینی ها از نگاه کردن به بالا اصلاً خسته نمی شوند و طبقه بالایی ها کاملاً برعکس. به نظرم می رسد از نگاه کردن به پایین وحشت دارند.     خودم، پدرم و اجداد من همیشه از  طبقه پایین بوده اایم. حال که کمی پول ته جیبم مانده بود نباید به خودم اجازه دهم که قانون را بشکنم و به این خیانت بزرگ تن در درهم. "قانون اول: طبقه پایینی ها حواسشان جمع باشد که ادای طبقه بالایی ها را در نیاورند چون به ضررشان تمام خواهد شد".  ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر می شود. اشکی پر از حقارتی کهنه و دردآلود. بخوبی می دانم که جنگ خانمان سوزی که آغاز کرده ام اجدادمرا، بعد پدرم را و در آخر خودم را و هویتم را قتل و عام خواهد کرد.

 حرارت اشکهای روی گونه ام بخوبی احساس می شود. سواره ها هیچ توجهی به من ندارند. من باید خودم را به همه ثابت می کردم. اما... اما اینجا که هیچ کس به من توجهی ندارد. من دیده نمی شوم. اصلاً بهتر است دیده نشوم. صدای تهوع آور ماشینها مرا بشدت بهم ریخته.... دوست دارم فریاد بلندی بکشم و با کلمه ای جادویی همه را متوقف کنم. همه دارند با سرعتی صد برابر من حرکت می کنند و من؟! خوب می فهمم که میراث اجدادم را برای نوادگانم به ارمغان خواهم آورد. و تاکسی سوار شدنم هیچ کمکی به آنها نخواهد کرد.

تویی که این دنیا را لمس نکرده ای گریه می کنم برای تو... تویی که باید همیشه به طبقه بالا چشم بدوزی و در آن حال دو کار می توانی انجام دهی . یا مثل مسخ شده ها تحسینشان کنی یا مرا سرزنش کنی. نصیحتت می کنم که راه دوم را انتخاب کنی... که اگر این کار را نکنی بدهی بزرگی به زندگی خواهی داشت.

 


  

 

از دستهای لطیف و بدون زخم بدم می آید. همیشه دستهایم را چک می کنم تا زخمی، خراشی ، یا سرمازدگی در آن بیایم. سعی می کنم در طول سال برای چند روز هم که شده خودم را به کار سخت وادار کنم بلکه دستانم زمختی کارگری خود را از دست ندهد. سالها پپیش برای فرار از دست سختی کارگری و مشقت نگاههای دیگران به درس پناه بردم و هم اکنون مشتاقانه بدنبال ان میروم.  همیشه به دستان خشن و بدون ظرافتم می بالم ولی برخی اوقات هم اینگونه نمی شود.

وقتی با او دست می دهم خجالت می کشم. خجالت آور است. دستانم در ون دستان زبر و نیرومند او گم می شود. بعد از چند سال دوباره با او دست دادم. باز هم همان احساس همیشگی. او ار در آغوش کشیدم ولی مثل موجی که به صخره می خورد از جایش تکان هم نخورد. تمام عظلاتش از پی سالها کار شدید ساختمان سفت و محکم شده بود. دست بالای دست بسیار است. روز عاشورای سال 90 بود. چند سالی بود که از هم خبر نداشتیم. او برای کار به یکی از شهرستانهای کرمانشاه رفته و من برای ادامه تحصیل تهران. شلوار کهنه و مشکی رنگ محلی به پا داشت و کتی نظامی. این دقیقا لباس یک مرد کاری می تواند باشد. گرم و راحت. چون سوار موتور بود سر و صورت خود را با شال مشکل عزای اباعبدلله بسته بود.

در ابتدا نشناختمش. هوا سرد بود و من عصبی. باز هم دیر کرده بودم. دسته غزاداری زودتر حرکت کرده بود. باز هم جا ماندم. محله ی ما دو مسجد دارد . دقیقا مثل دنیای جنگلی به ظاهر متمدن ما، دو مسجد متعلق به دو طبقه غنی و ضعیف. امکانات ما در مسجد بسیار کم است. نه پولی ، نه بودجه ای، همه کارگریم و یا بنا. خانه های پرفروغ کوچک و محقر دور تا دور مسجد را گرفته. برای نماز مغرب چند نفری بیشتر نمی شویم. اما ایام محرم مسجد حسابی پررونق می شود. از موتور پیاده شد. خوش و بش کردیم و به او گفتم که باز هم جا ماندم. سوار موتور شدیم و چند دقیقه بعد به دسته غزاداری رسیدیم.

همه دور حسین را گرفتند. کوچکترها دیگر دست از سرش بر نمی داشتند. برای ما چیز عجیبی نبود. سالها پیش هم حسین موقع جلسه سری بیرون میزد تا با بچه ها بازی کند. بچه ها خیلی او را دوست داشتند.پا برهنه در سرمای هوا عزاداری کریدم. از ته دل از اینکه او را در کنار خودم می دیدم خوشحال بودم. او فعال سیاسی نبود. سواد درست و حسابی هم نداشت. عضو بنیاد ملی نخبگان هم نبود. هنرمند هم نبود تا پتکی شود بر سر مردم و دم از روح لطیف خود و تفاوتش با عوام بزند.  عکسی هم در مجله ای چاپ نگرده بود.فقیر به دنیا اماده و فقیر زیسته بود. این احساس را درکنار هیچ استاد دانشگاهی نیافتم. آن شب با حضور او هیئت شیرینی دیگری داشت. او باز هم جلسه را نیمه تمام گذاشت و رفت با بچه های کوچک نسل جدید بازی کند.

دیشب پس از مدتی که مسجد نرفته بودم برای عزای پیامبر و امام حسن خودم را رساندم. نمی دانم چکار کرده اند که در مسجد دیگر بوی نم ناشی از لباس کارگری نمی آید. حتما کاری کرده اند که من نمی دانم. زودتر از جلسه بیرون آمدم و راه خانه را در پیش گرفتم. اعلامیه ای بر دیوار چسپیده بود که نظرم را جلب کرد. " با نهایت تاسف در گذشت جوان ناکام حسین خسروی ... بر اثر سانحه اتومبیل)- سرمای هوا داشت بر من غلبه می کرد. چقدر سردم شده! نفسم به شماره افتاد...بی اختیار بر سرم زدم ... خاطرات چندین سال با او به یکباره از ذهنم گذشت... مدتی گذشت تا خودم را جمع و جور کنم. راه را کج کرده و به سوی مسجد روانه شدم. آخرین گام خستگی نمی آورد، تنها خستگی را آشکار می کند. خستگی از سرو رویم می بارید. به زحمت راه می رفتم. وقتی رسیدم جلسه تمام شده بود . اعلامیه حسین را روی زمین دیدم . بهرام را  در آغوش کشیدم . محکم فشار دادم انگار که نمی خواهم دیگر او را از دست بدهم. دیگر به هیچ چیز توجهی ندارم فقط به دستان مردمی که امده بودند نگاه می کردم. باز هم خجالت کشیدم. دستهای بسیار از آنها خراشیده تر و پر زخم تر بود. صورتهای آفتاب خورده. به بودن با آنها افتخار می کنم...به نبودن با کاندیداها، به نبودن با باصنف دلالان، طلافروشان وو اساتید دانشگاه افتخار می کنم.  از اینکه از جامعه با ظاهر علمی کنده شده ام افتخار می کنم... از اینکه هیچکدام کت وشلوار فاخری بر تن نداریم کیف می کنم. دیگر گرمم شده و به خانه می روم.

 


  

 

از پنجره اتاق دارم بیرون را نگاه می کنم. اتاق ساکت و خوبی دارم... راستش را بخواهید سالها برای این سکوت مبارزه کرده ام. اخر مگر نه اینکه در این دنیا چیزهای ارزشمند به راحتی بدست نمی آیند. سکوت، تنهایی حتی برای چند لحظه... ازز ارزشمند ترین مفایم زندگی من هستند. آنجا در بیرون ، بچه ها در هوایی سرد با سوزی که من را به یاد فضای سرد و تیره کارتون بینوایان می اندازد مشغول فوتبال بازی کردنند. 

به یاد دوران کودکی خودم می افتم. چقدر چابک... مثل پرنده ...ساعتها در زمینهای خاکی بازی می کردیم. به اوضاع و احوال کنونی ام نگاهی می اندازم. بله ... دیگر توان انگونه دویدن.. آن داد و فریادهایی که سر هم می کشیدم " چرا پاس نمی دی.... آهای من اینجام... مگه نمی بینی؟ کوری! . خبری نیست. ساعتها در سکوت می گذرد. ضربان قلبم در صول روز به ندیت تغییر می کنم. آهسته و پیوسته . از اینکه کودکی ام را آن گونه و بزرگسالی ام را اینگونه می گذارنم ناراحت نیستم. احساس می کنم تا حدی کامل زندگی کردهام. به بیرون نگاه می کنم و این جمله را دوباره با خودم تکرار می کنم " زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر". چه طنین عجیب دارد این جمله ... سهمیه ام است روزی چند بار تکرارش می کنم. تا یادم نرود که ... فرصت چندانی برای زندگی ندارم... دارم می میرم

اتاقم را تازه تعمیر و نقاشی کرده ام. دیگر از آن ترک های وحشتناک خبری نیست . حداقل تا چند ماه دیگر. شاید هم چند هفته. این ترکها همیشه مثل پتکی بر روی سرم احساس می کردم. هر ان احتمال دارد که خانه بر سرت خراب شود. تو حتی دیگر فرصت فرار نخواهی داشت. شاید این آخرین لحظه ی زندگی ات باشد. . جمله ی " شاید این آخرین لحظه ی زندگیت باشد" مثل دینگ دانگ ساعتهای قدیمی درون مغزم رژه می رود.... باید اعتراف کنم مدیون این ترکهای دیوار خانه مان هستم. جمله لحظه را دریاب را زیاد خوانده و شنیده ام، اما لمس آن با تمام وجود تجربه ای درونی و بس عمیق را می طلبد.

یکی از بچه ها چه خوب دارد بازی می کند. راستش را بخواهید حرکاتش خیلی شبیه به نحوه بازی کردن من است. من کاپیتان تیم بودم. بر سرمای هوا دارد افزوده می شود. جای ترکهای دیوار پرشده. دیگر از بچi ها هم خبری نیست. مطالعه ام را از سر می گیرم و به ضربان مداوم و پیوسته قلبم که مدتی است افت و خیزی در آن ندیده ام فکر می کنم.

 


  
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :9
کل بازدید : 549673
کل یاداشته ها : 36


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ