سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دیروز صبح زود آزمون داشتم. از آنجا که فاصله خوابگاه تا محل آزمون دو سه ساعتی می شد مجبور شدم یک ساعت زودتر از خواب بیدار شوم. یعنی 4 صبح. هرچه با خودم کلنجار رفتم  نتوانستم خودم را متقاعد کنم که از خیر ورزش صبحگاهی بگذرم. صدای صبحگاهی پرندگان که  با نسیم همراه  می شود را دوست دارم.... در این فکرم که آیا پرندگان فقط صبح ها لب به سخن می گشایند؟ قطعا نه. تمام طول روز را فریاد می کشند اما هیاهوی ابلهانه و خودخواهانه انسان ها، این غارتگران هزار چهره فرصت شنیده شدن را از آنها می گیرد. بسیاری از پدیده ها را مثل ستارگان دریافته ام... ستارگان همیشه هستند و این درخشتندگی روز است که آنها را محو و ناپیدا میکند.

بگذریم- ساعت پنج و نیم به راه افتادم. باید با مترو شروع می کردم. نیم ساعت بعد ایستگاه مترو و پس از پنج دقیقه سوار مترو. نشستم. کنار دو آقا یکی میانسال با شکمی جلو آمده و دیگری جوان شلخته ای که گویی از همان رختخواب مستقیما وارد مترو شده با موهای فرفری که بند یکی از کفشهایش باز و دیگری به طرز وحشیانه ای بسته شده بود. رو برو زن و شوهر پا به سن گذاشته ای بودند و یک آقای چاق با کفشهای نوک تیز مشکی. دکمه بالایی یقه اش باز و چربی شکمش نمی گذاشت به درستی رنگ کمربندش را تشخیص دهم.

چند دقیقه نگذشته بود که به عمق فاجعه پی بردم. خمیازه جوانک سمت راستم را که دیدم خشکم زد چند ثانیه طول کشید تا دوباره بر خودم مسلط شوم. چهار تای اول را در کمتر از دو دقیقه بر سر و صورتم کوباند. هیچ گزینه ی انتخابی دیگر نداشتم. بنابراین افکارم را جمع و جور کرده و سرم را نود درجه به سمت چپ برگردادنم. آه خدای من... حریف سمت چپی قدرتر بود. نمی دانم یک مسواک زدن چقدر کار دارد که این موجودات از خود راضی حاضر به انجام آن نیستند. حاضرم شرط ببندم که سخنرانی های این حضرات در باب تمدن گوش فلک را کر خواهد کرد. تنفسم دچار اختلال شده بود. بوی تعفن تمدن بجوری حالم را به هم میزد. به سختی عمل دم را انجام میدادم. پنج دقیقه نگذشته بود که همه ی اطراف شروع به کشیدن ممتد و بی وقفه خمیازه کردند. چه شکنجه گرهای قهاری بودند. حال باید چه می کردم؟؟؟... بر طول و زمان تنفس بغل دستیم متمرکز شدم. نفسم را چد ثانیه در سینه ام حبس کرده و همزمان با او شروع به دم و بازدم کردم. این طوری از شدت شکنجه او کمی کاسته می شد. برای جلوگیری از تهوع سریع درون ذهنم را خوب گشتم تا جمله ای، و یا خاطره ای متناسب با وضعیت کنونی بیابم. شاید تسکینی باشد بر این ذهن داغ و ورم کرده ام. این جمله تهوع آور سارتر ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد " انسان بی معنا متولد می شود و بی معنا می میرد". اگر شرایط عادی بود حالم را به هم می زد اما هم اکنون مانع از تهوع بی چون و چرایم در این لحظه می شود. آدمیزاده را چه موجود شگفتی است!!!!

حالا نوبت اتوبوس بود. سر ایستگاه ایستادم. آخر صف را با وجود اینکه در هم و برهم و مغشوش بود به زحمت پیدا کردم. ایستادم مدام خدا را شکر می کردم. قطعا اگر دیشب را در طویله خوابیده بودم بهتر از آنچه بود که در مترو بر سرم آمد. خیلی مودبانه پشت سر آخرین نفر ایستادم... لحظاتی بعد فرد خنده رویی را دیدم که خیلی محترمانه با آن قیافه حق به جانبش  از آن طرف نرده های ایستگاه بی آر تی  با اعتماد به نفس کامل خرامان خرامان جلوی ما قدم زد و در اول صف ایستاد. پشت سری من که بلند قد و نتراشیده بود به حرکتی ماهرانه یک جهش نیم قدمی به سمت راست کرد و به یک چشم به هم زدنی او را کنار خود یافتم، و چند لحظه بعد یک و نیم متر از من فاصله داشت. آن طرف تر دو آدم با شخصیت دیگر با هم دعواشان شده بود و چه جملات محبت آمیزی که روانه هم نمی کردند.بالاخره اتوبوس پنجم بود که موفق شدم سوار این ماشن افسانه ای و کم یاب شوم. البته با صرف کمترین انرژی... همراه با موج جمعیت دوستداران این قوطی آهنی.

تقریبا دیگر دغدغه آزمون ندارم.... اینکه به موقع می رسم یانه... با خود می اندیشم که این همه هجوم و شتاب برای چه چیز؟... اینجا همه چیز به اشیایی بی جان بدل گشته... اینجا برای ما قفسهای متحرکی ساخته اند که برای حبس شدن در آن یکدیگر را زیر پای خود له میکنیم... خیلی خوب یاد گرفته ایم که قدرت را به بهای اندک انسانیت معامله کنیم... معامله گر شده ایم اما فقط معامله گر!!!؟   بیهودگی و پوچی تمام فضای این شهر را آلوده کرده و همه ناگزیر به استنشاق از این هوای آلوده هستیم. به زودی همه وجود بشریت در چنین حقارتی خلاصه خواهد شد. تفرجگاهها ی بزرگ وجودی اش که برای تعالی و شکوه ساخته شده اند، به زباله دانی بس فراخ مبدل خواهند گشت. دیگر هیچ کس به استقبال مرگ نخواهد شتافت و همه شهر را بزدلانی پر خواهند کرد که شکمهاشان جز نان حرام چیزی نشناسد. بر سر در هر خانه بجای  " وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا..." نوشته خواهد شد  " انسان بی معنا متولد می شود و بی معنا می میرد" .

 

 


خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :13
کل بازدید : 547682
کل یاداشته ها : 36


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ