سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 تا آنجایی که یادم می آید تقریبا همیشه همین بوده. کنکور کارشناسی، امتحانات دوره کارشناسی، کنکور ارشد، امتحانات ارشد، کنکور دکتری ، بیچارگی های این دوره همه و همه آمیخته بودند با ترسی نهان از خوردن زنگ در خانه مان. اخر مگر چه می شود کرد... مادرم . از خطه غرب کشور باشی، مادر هم باشی، مهربان و خوشرو هم باشی، محله ی فقیر نشین هم زندگی کنی و مهمان هرروزه نداشته باشی؟! اگر دیدی کسی توانست دکتر نظری (استاد عزیزم را می گویم) را دور بزند آنوقت می توانی تصور کنی که خانه ما هم بی مهمان  باشد!. یادم می آید بعضی وقتها از خانه فرار می کردم و نور چراغ برقی را در پارکی متروکه می یافتم و آنجا بساط درس خواندنم را پهن می کردم. البته حواسم بود که همیشه یک پارک نروم چون ممکن بود همسایه ها وحشت کنند و 110 و باقی ماجرا.

البته این افراد برای مهمانی نمی آمدند. مشکلی وجود داشت و گوشی شنوا هم در داخل خانه ما موجود. تبریک می گویم ... معادله حل شد. زنگ خانه ما به صدا در می آمد و ضربان قلب من تا 200بار در دقیقه بالا می رفت. از حق نگذریم که از ته دل خوشحال بودم که بیگانه با دردها و زخمهای دیگران نیستیم. گاه با دیدن عمق جراحتهای دیگران، زخمهای خود را فراموش می کردیم و غم متعالی تری سرتا پای وجودمان را فرا می گرفت. پس از سالها مادرم هنوز خسته نشده... نکته جالب برای من سوال همیشگیم است. "خب چه خبر!!!". پس از رفتن افراد مختلف مادرم با چشمانی منتظر به من نگاه می کند که بپرسم " خب چه خبر؟ . نقطه تاسف برانگیز آنجایی است که طرف از مادرم خواسته باشد که به کسی نگوید. دیگر واویلا... من دقیقا متوجه حال مادر می شود و دیگر این سوال جادویی را نمی پرسم که عذاب را دوچندان می کند.

آخرین داستان، غصه ی حکیمه است. لحظاتی بیش تا تحویل سال نو نمانده و اجباری عجیب برای نوشتن در خودم احساس می کنم. اجباری از جنس خودم. از جنس دستان زخمی و سرمازده پدرم و چروکهای صورت مادرم. اما چرا قصه ی حکیمه را؟... قصه حکیمه قصه آدم است... هم فلسفه است و هم تاریخ. هم زندگی است و هم مرگ. هرچه روانشناسی و فلسفه را جستجو می کنم چارچوبی برای او نمی یابم.براستی او را در کدامین نظریه و یا رویکرد می توان خواند و یا نوشت. قصه حکیمه دردها و زخمهایم را از بین برد و نوروزی برای من دست و پا کرد که تا همیشه تاریخ، گرد کهنگی بر آن ننشیند.

"فقر به سخنرانی می ماند که تنها کسانی صدای او را می شنوند که در ردیف اول نشسته باشند". این بار هم از مادر پرسیدم "خب چه خبر". غم عمیقی وجود مادرم را فرا گرفته بود. گرچه هنوز معتقدم که احساسات زنان  از عمق کافی برخوردار نیست ولی این بار در باورم شک کردم.بنابراین می توان تبصره "بجز مادران" را به قاعده قبلی اضافه کرد.  حکیمه 28 سال دارد و شوهرش 38  سال. حکیمه نظافت چی خانه های مردم و شوهرش فروشنده دوره گرد. پارکینگی اجاره و در ان سکنی گزیده اند. 2 ماه اجاره عقب افتاده و موکتی محقر زیزانداز آنان می تواندسرمای زمین را بخوبی به بدن آنان منتقل کرده تا از این طریق زمین گرم تر شود. زن بدلیل همین سرما بیماری معده و روده گرفته.

گریه های حکیمه قطع نمی شود... "نوروز است و به یاد پدر و مادر مرحومم افتادم. این روزها که می شد از آنها لباس و کفش نو می خواستم ... پدرم با شرمندگی رو به ما میکرد و می گفت "ندارم". آن وقتها نمی فهمیدم اما الان "ندارم" را خوب می فهمم. با خود می گویم آن وقتها چقدر نفهم بودم.". مادرم بابیقراری تمام از قول حکیمه ادامه می دهد. " چند وقت پیش چیزی برای خوردن در خانه نداشتیم. یک روز و نیم گرسنگی کشیدیم. شوهرم گفت:من می توانم تحمل کنم اما تو برو خانه خواهرت ولی نگو گرسنه ام... تا شاید بتوانی غذایی بخوری. اما آنجا هم غذایی گیرم نیامد". همین جا با خودم فکر کردم که من احتمالا آن شب را تا خرخره خورده بودم و مثل خرس در زمستان راحت خوابیده بودم. بالاخره با مشقت فراوان توانستم حالت تهوع خودم را که ناشی می شد از  بی دردی احمقانه آن موقعم کنترل کنم."فقر به سخنرانی می ماند که تنها کسانی صدای او را می شنوند که در ردیف اول نشسته باشند". در حالی که بغض گلویش را بشدت می فشرد... حکیمه گفت " یعنی می شود؟!... یعنی می شود یک روز ورق برگردد" این جمله خبر از زخمی عمیق می دهد. ورق برگردد یعنی بی پولها ، غنی و ثروتمندان، فقیر شوند. اما آنگاه چه خواهد شد؟. خدا می داند...

اینجا کرمانشاه است. استان غربی ایران که هنوز اندک غیرتی برای مردان آن باقی مانده. برای نظافت به فاطمه زنگ زده می شود ، و به او آدرس داده می شود. شوهر خانه را شناسایی می کند در حالی که تمام وجودش را ترس و اضطرابی سهمگین فراگرفته او را تا درب آن خانه بدرقه می کند.اگر مَردید خودتان را لحظه ای بجای آن مرد بگذارید!!! اصلا جراتش را دارید؟ وحشتی شگرف سراپای وجودم را فرا گرفته. گلویم خشک است و سرم درد می کند. این احساس مرا مقهور خود کرده.  من نیز همین را می خواهم. فکر کنم در همین لحظه چند موی سپید در سرم ظاهر شد.

راستی خبر دار شدم d; سرمایه دار بخش اعظمی از سه هزار میلیارد را به جیب زده و به همسر و فرزندانش در انگلیس تشریف دارند. کاری که من باید انجام دهم این است: اول؛ آدرسش را در انگلستان پیدا کنم. بعد؛ نامه ای به آن آدرس ارسال کنم با این محتوی :

"جناب آقای خ عزیز

با سلام و تقدیم احترام

حکیمه و شوهرش دو ماه است که پول اجاره خانه شان عقب افتاده. گرسنه اند و دیگر توانی برای کارکردن ندارند.  خاضعانه از شما درخواست می کنم که لطف و مرحمتتان را از من و آنها دریغ نفرموده و مبلغ سیصد هزار تومان (اجاره دو ماه پارکینگ اجاره ای) را به ما قرض بدهید. قول می دهیم که دراولین فرصت دینمان را ادا کنیم. همیشه دعاگویتان خواهیم بود.

با آرزوی بهترینها ....محمد سجاد صیدی"

مادرم در این چند روزه دست بکار شد و همسایه هارا به امداد طلبید. به هر ضرب و زوری بود  مقداری خوراک و لباس دست دوم و مقداری پول جمع آوری شد. 13 هزار تومان بیشترین پولی بود که از یک نفر دریافت شد. البته این جور آدمها هستند که صدای فقر را بخوبی می شنوند چونکه در ردیف اول نشسته اند. درکش می کنند و صدای پایش را با تمام وجود حس میکنند. در مورد فرستادن نامه تصمیمم عوض شده، چون نوشتن نامه برای ردیف آخری ها را احمقانه می پندارم.   می خواهم نامه ای به پدر و مادرم ارسال کنم. " مادر و پدر عزیزم از شما ممنونم ... که این بودن با شماست که من را در ردیف اول قرار می دهد تا گوشم به صدای امثال حکیمه ها سنگینی نکند... با تشکر ... فرزند حقیرتان....محمد سجاد".

سال یکهزار و سیصد و نود یک در حال تحویل است و خستگی و سردرد قرار ندارد دست از سرم بردارد. حتما امسال با گونه ای دیگر بر دستان پینه بسته پدر و مادرم بوسه خواهم زد و عشق را بگونه ای دیگر تعریف خواهم نمود.

 


خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :7
کل بازدید : 547315
کل یاداشته ها : 36


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ